- چه آرزویی داری؟
+ زیر بارون منو ببوسی. تو چی؟
- بارون بیاد.
.
.
.
حرف آخر،
یک دعا، یک آرزو، یک خواسته
دوست دارم خوب باشی، خوب باشد حال تو
::سمیه آزاد::
پ.ن:
نکته امتحانی:
* به ترکیب بوسیدن زیر باران، بوسه باران گویند.
خِیله خب! (باید همونجوری نوشته میشد، شما هم همینجوری بخونید! خیله خب؟ آفرین)
هیچی آقا. هیچی نشده. هنوز داشتم ویس ضبط میکردم که دیگه کارای سربازیم تقریبا تموم شده و قطعی شده که گفتن از همین فردا شروع به خدمتتون زده شده! و منم که کلمهها تو دهنم ماتشون برده بود، دیگه نه راه پس داشتم نه راه پیش. خب کار خیلی سختی نداشتم اما در طول روز ناچارا زیاد سر پا بودم وقتی میرسیدم خونه فقط میتونستم یه دوش بگیرم و ناهار بخورم و بخوابم. بعدش هم که تا یه چندتا کار روزمره رو سر و سامون میدادم وقت شام میشد و بعد شام تا یه ذره گوشی دستم میگرفتم و کمی مجازآباد رو چک میکردم،، گردنم کج میشد و چرت میزدم تا بالاخره تسلیم میشدم و گوشی رو کنار میذاشتم و برقو خاموش میکردم و میخوابیدم. دو هفتهای به همین منوال گذشت تا یه مهمون نه بعد دو سال به ما هم یه سری زد! بله کرونا گرفتم. البته خوشبختانه خیلی خفیف بود، کلا یکی دو روز ضعف و بدن درد داشتم و یه چند ساعتی هم فقط دمای بدنم بالا رفت با مقدار مختصر سردرد، همین. ولی از قرنطینه چارهای نبود. و الآن روز دهم قرنطینه هم تموم شد و من دیگه واقعا حوصلهام سر رفته. در واقع الآن دیگه حوصلهٔ هیچی رو ندارم، مطلقا هیچی :/
• هدیه ٔ یه دوست عزیز هم همینجور مونده دستم و نزدیک یه ماهه اصلا تو ساعت اداری نمیتونم برم و هدیهشو پست کنم :(
• یه پولی رو بایپد برم کارت به کارت کنم ولی چون نمیتونم برم بیرون اونم همینجور یه گوشهٔ ذهنم مونده.
• دلم واسه چلوندن فندقم یه ذره شده. خیلی سخته هی اون صدای دلبرش میاد و من هیچ غلطی نمیتونم بکنم. دلم واسه بوسیدن که بماند واسه خوردنش لک زده :(
• دلم پر میکشه واسه خانومم و لحظات با هم بودنمون.
• بدون اینکه حواسم باشه خودم، خودمو از کانال خودم انداختم بیرون !!! :'(((( دیگه مدت زیادی هم شده که اصلا دستم به نوشتن هیچی نمیره. خیلی حال مسخرهایه
• فک کن از کِی نتونستم برم حرم؟. بیسابقهست.
• یه خواب دیدم در حد فیلم سینمایی اما میدونم هیشکی حوصله نداره من با اون همه جزئیات براش تعریف کنم تنها به ذکر یه سکانسش بسنده میکنم. همینقدر بدونید که یه پاسگاه مرزی بود سمت غرب کشور. گویا یه اسیر گرفته بودن که بعد رفقاش میان برای نجات دادنش و یه درگیری میشه و چندتا از بچههای پاسگاه که همه رفیقای هم بودیم شهید میشن. هنوز اون صحنهای که بعد نشستن گرد و غبار درگیری تو یه غروب سرد و یه سکوت مرگبار چجور صدای هق هق من و یکی دو نفر دیگه از بچهها تو بغل همدیگه که از بخت بدمون زنده مونده بودیم تو کوهستان میپیچید رو از یادم نمیره. آخه آدم باید خواب زو هم اینقدر با جزئیات یادش بمونه؟ عجب بساطی داریم!.
اما بازم هزار شکر خدا رو به خاطر همه چیز. هم درد و درمانش. که هنوز اونقدری دارم که تا همیشه مدیونش باشم.